عاشقانه
خیلی تنهام
 
 
سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:, :: 14:26 ::  نويسنده : حنا

ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ؟؟؟

 

ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ...ﺑﮑﻨﯿﻢ ...

ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ ...

ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ...

ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ..

24 ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ 

ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ...

24 ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ .. 

ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ... 

ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ

ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ ...

ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ : 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ... 

ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ 

...ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...

 



سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:, :: 14:25 ::  نويسنده : حنا

یه اتاقی باشه گرمه گرم

 

....روشن روشن.....

 

تو باشی منم باشم

 

کف اتاق سنگ باشه

 

سنگ سفید

 

...تو منو بغلم کنی که نترسم..

 

که سردم نشه.........که نلرزم.......

 

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار

 

...پاهاتم دراز کردی........

 

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم

 

....... با پاهات محکم منو گرفتی .......

 

دوتا دستتم دورم حلقه کردی.........

 

بهت میگم:چشماتو میبندی؟

 

میگی:اره!!!بعد چشماتو میبندی......

 

بهت میگم برام قصه میگی تو گوشم؟؟؟؟

 

میگی : اره !!!

 

بعد شروع میکنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن

 

یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمیشن.......

 

میدونی؟ میخوام رگ بزنم.......

 

رگ زدن

 

رگ خودمو........ مچ دست چپمو ...یه حرکت سریع......

 

یه ضربه عمیق........بلدی که؟؟!

 

ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم.......تو چشماتو بستی....

 

نمیبینی من تیغ رو از جیبم در میارم

 

.....نمیبینی که سریع رگمو میبرم .......

 

نمیبینی خون فواره میزنه رو سنگای سفید........

 

نمیبینی دستم میسوزه و لبم رو گاز میگیرم که

 

نگم

 

نگم اااخخخخخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..

 

تو داری قصه میگی.... من شلوارک پامه.....

 

منو محکم گرفتی و بغلم کردی

 

دستمو میذارم رو زانوم

 

خون میاد از دستم میریزه

 

رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا

 

........قشنگه مسیر حرکتش.

 

قشنگه رنگ قرمزش.........

 

حیف که چشمات بسته است و نمیبینی ...

 

تو بغلم کردی....میبینی که سردم شده..

 

محکم تر بغلم میکنی

 

که گرم بشم........میبینی نامنظم نفس میکشم.......

 

تو دلت میگی : اخی دوباره نفسش گرفت!

 

میبینی هر چی محکم تر بغلم میکنی سرد تر میشم....

 

میبینی دیگه نفس نمیکشم.........!

 

چشماتو باز میکنی میبینی من مردم

 

میدونی؟؟

 

من میترسیدم خودمو بکشم ! از سرد شدن......

 

از تهنایی مردن...... از خون دیدن........

 

وقتی که تو بغلم کردی دیگه نترسیدم.......

 

مردن خوب بود.

 

اروم اروم .......گریه نکن دیگه.......

 

منکه نیستم چشماتو بوس کنم و بگم دلم میگیره هاااااااااااا

 

بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی

 

گریه نکن دیگه خب ! دلم میشکنه ......

 



سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:, :: 14:25 ::  نويسنده : حنا

یه اتاقی باشه گرمه گرم

 

....روشن روشن.....

 

تو باشی منم باشم

 

کف اتاق سنگ باشه

 

سنگ سفید

 

...تو منو بغلم کنی که نترسم..

 

که سردم نشه.........که نلرزم.......

 

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار

 

...پاهاتم دراز کردی........

 

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم

 

....... با پاهات محکم منو گرفتی .......

 

دوتا دستتم دورم حلقه کردی.........

 

بهت میگم:چشماتو میبندی؟

 

میگی:اره!!!بعد چشماتو میبندی......

 

بهت میگم برام قصه میگی تو گوشم؟؟؟؟

 

میگی : اره !!!

 

بعد شروع میکنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن

 

یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمیشن.......

 

میدونی؟ میخوام رگ بزنم.......

 

رگ زدن

 

رگ خودمو........ مچ دست چپمو ...یه حرکت سریع......

 

یه ضربه عمیق........بلدی که؟؟!

 

ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم.......تو چشماتو بستی....

 

نمیبینی من تیغ رو از جیبم در میارم

 

.....نمیبینی که سریع رگمو میبرم .......

 

نمیبینی خون فواره میزنه رو سنگای سفید........

 

نمیبینی دستم میسوزه و لبم رو گاز میگیرم که

 

نگم

 

نگم اااخخخخخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..

 

تو داری قصه میگی.... من شلوارک پامه.....

 

منو محکم گرفتی و بغلم کردی

 

دستمو میذارم رو زانوم

 

خون میاد از دستم میریزه

 

رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا

 

........قشنگه مسیر حرکتش.

 

قشنگه رنگ قرمزش.........

 

حیف که چشمات بسته است و نمیبینی ...

 

تو بغلم کردی....میبینی که سردم شده..

 

محکم تر بغلم میکنی

 

که گرم بشم........میبینی نامنظم نفس میکشم.......

 

تو دلت میگی : اخی دوباره نفسش گرفت!

 

میبینی هر چی محکم تر بغلم میکنی سرد تر میشم....

 

میبینی دیگه نفس نمیکشم.........!

 

چشماتو باز میکنی میبینی من مردم

 

میدونی؟؟

 

من میترسیدم خودمو بکشم ! از سرد شدن......

 

از تهنایی مردن...... از خون دیدن........

 

وقتی که تو بغلم کردی دیگه نترسیدم.......

 

مردن خوب بود.

 

اروم اروم .......گریه نکن دیگه.......

 

منکه نیستم چشماتو بوس کنم و بگم دلم میگیره هاااااااااااا

 

بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی

 

گریه نکن دیگه خب ! دلم میشکنه ......

 



سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:, :: 14:23 ::  نويسنده : حنا

گفتم:میری؟

 

 

گفت:آره

 

گفتم:منم بیام؟

 

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 

 

گفتم:برمی گردی؟ 

 

فقط خندید 

 

اشک توی چشمام حلقه زد 

 

سرمو پایین انداختم 

 

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

 

گفت:میری؟

 

گفتم:آره

 

گفت:منم بیام؟

 

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 

 

گفت:برمی گردی؟ 

 

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 

 

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 

 

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده



سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:, :: 14:21 ::  نويسنده : حنا

اومدی تو زندگیم

 

زندگیم شدی

 

اومدی خواستگاریم!

 

ازدواج کردیم

 

مرد من شدی

 

با همه مشکلاتمون خونه خریدی

 

برای زندگیمون

 

بعد 2 سال بچمون دنیا اومد

 

همه مشکلاتو تحمل کردیم

 

کنار هم!!!

 

از پس این زندگی بر اومدیم

 

اما تحویل سال سر خاک تو!!!

 

من چطوری تحمل کنم؟

 

جواب بچه هاتو چی بدم؟

 

کمرم شکسته

 

 



درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عاشقانه و آدرس tanham123.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: